از ره خون میآیی اما
میآیی و من در دل میلرزم
میآیی و من در دل میلرزم..
..
ای آزادی آیا با زنجیر میآیی..؟
پ.ن. از گوش دادن به این کار استاد شجریان سیر نمیشم..
نگاهش ثابت مانده بود به کف اتاق..
..میروم.. میروم .. حالا میبینی.. آهسته میگفت.. قاطع میگفت.. هربار که تکرار میکرد انگار کسی با ناخنهایش درونم را میخراشید.. نمیدانستم که گاهی آدم به جنون میرسد.. به جنون میرسانندش.. و آن وقت است که میخواهد همه چیز را بگذارد و برود.. طوری برود که انگار هیچ وقت نبوده..
***
دیروز از کنار آپارتمانش رد شدم .. چقدر دلم میخواست آنجا بود.. اینها متعلق به اوست.. این خیابانها.. ساختمانهای بلند .. درختان... وقتی که نیست احتیاج دارم همه چیز به سرعت فراموش شود.. .. آدمی انگار گاهی، بخشی از وجودش را جا میگذارد درون اشیا.. روح اوست که در جای جای این شهر کمین کرده، با لبخندهایش.. نگاه عجیبش.. و این منم که مدام با خود میگویم.. مگر میشود فراموشش کرد!
هر از چند گاهی خوابش را هم میبینم.. درست به اندازه لیوان آب کنارم واقعی..که میآید در اتاقم قدم میزند و مثل همیشه تکیه میدهد به میز آرایش و تک تک رژ لبها را امتحان میکند.. با همان لبخندهای خاص خودش..
***
حالا که فکر میکنم .. من هم رسیدهام به آن نقطه.. دقیقا همان نقطه که آدمی مهمترین داشتههایش را رها میکند و میرود.. همان نقطهای که او سالها قبل به آن رسیده بود.. دلم جسارت او را میخواهد.. قاطعیت او را.. که اگر مقاومت کنم.. محکوم خواهم بود به باخت..
نمیدانم..
از انبساط و انقباض این روزهاست..
یا سردی و گرمی روزگار..
..
ترکهایی که هر روز
بیشتر میشوند...