۴۶

 

از ره خون می‌آیی اما 

می‌آیی و من در دل می‌لرزم 

می‌آیی و من در دل می‌لرزم.. 

.. 

ای آزادی آیا با زنجیر می‌آیی..؟ 

 

پ.ن. از گوش دادن به این کار استاد شجریان سیر نمی‌شم..

۴۵

 

من پرم از آن چیزی 

که تو آن را سقوط می‌نامی

۴۴

 

نگاهش ثابت مانده بود به کف اتاق..  

..می‌روم.. می‌روم .. حالا میبینی.. آهسته می‌گفت.. قاطع می‌گفت.. هربار که تکرار می‌کرد انگار  کسی با ناخن‌هایش درونم را می‌خراشید.. نمی‌دانستم که گاهی آدم به جنون می‌رسد.. به جنون می‌رسانندش.. و آن وقت است که می‌خواهد همه چیز را بگذارد و برود.. طوری برود که انگار هیچ وقت نبوده..  

 ***

دیروز از کنار آپارتمانش رد شدم .. چقدر دلم می‌خواست آنجا بود.. اینها متعلق به اوست.. این خیابان‌ها.. ساختمان‌های بلند .. درختان... وقتی که نیست احتیاج دارم همه چیز به سرعت فراموش شود.. ..  آدمی انگار گاهی، بخشی از وجودش را جا می‌گذارد درون اشیا.. روح اوست که در جای جای این شهر کمین کرده، با لبخند‌هایش.. نگاه عجیبش.. و این منم که مدام با خود می‌گویم.. مگر می‌شود فراموشش کرد! 

هر از چند گاهی خوابش را هم می‌بینم.. درست به اندازه لیوان آب کنارم واقعی..که می‌آید در اتاقم قدم می‌زند و مثل همیشه تکیه می‌دهد به میز آرایش و تک تک  رژ لب‌ها را امتحان می‌کند.. با همان لبخند‌های خاص خودش.. 

 ***

حالا که فکر می‌کنم .. من هم رسیده‌ام به آن نقطه.. دقیقا همان نقطه که آدمی مهم‌ترین داشته‌هایش را رها می‌کند و می‌رود.. همان نقطه‌ای که او سال‌ها قبل به آن رسیده بود..  دلم جسارت او را می‌خواهد.. قاطعیت او را.. که اگر مقاومت کنم.. محکوم خواهم بود به باخت..

۴۳

حافظ این حال عجب با که توان گفت که ما

بلبلانیم که در موسم گل خاموشیم

۴۲

 

هیج وقت! 

همه چیز درست نمی‌شود..

۴۱

 

دیگر حتی غروبی نیست 

که مرا آرام به شب عادت دهد..

۴۰

 

 

همیشه در زندگی 

دو تراژدی هست 

اینکه به چیزی که می‌خواهی نرسی 

و اینکه 

برسی..

۳۹

 

فراموش نمی‌شوند هیچگاه 

لبخند‌هایت 

که رو به غروب می‌رفتند..

۳۸

 

نمی‌دانم..

از انبساط و انقباض این روزهاست..

یا سردی و گرمی روزگار..

..

ترک‌هایی که هر روز

بیشتر می‌شوند...

۳۷

 

میان پریشانی واژه‌ها، چقدر تنها شدیم..