۶۶

 

ثانیه ها می گویند

شب از نیمه گذشته

و من می دانم..

این بار هم

نمی‌آیی...

۶۵

 

از مرز تمام نیستان‌ها بگذر  

ای لرزش سرد و گنگ 

که نمی‌دانمت درست..

64


دلم تنگه برای اونایی که بودن و نیستن حالا..

63


با نگاه خسته‌اش زل می‌زند به من.. نگاهش شبیه آدم‌هایی است که به سمت چوبه‌ی دار می‌برندشان...

می‌گویم: اگر خواستی کارت بفرستی، تاریک و مهیب و ترسناک باشد بیشتر دوست خواهم داشت..

چشم‌هایش نزدیک می‌شوند.. کک و مک‌های صورتش هم... می‌گوید.. از روزهای خوبی که خواهند آمد می‌گوید.. از همان حرف‌های صد من یک غازی که خودش هم باورشان ندارد.. هیجان دارد صدایش..

می‌دانم در دل دوست دارد این رفتن را.. این نبودن را.. راستش ..برای من دیگر فرقی نمی‌کند.. دیگر هیچ چیز هیچ فرقی نمی‌کند.. برای من همین هم زیادی است که روزها را به شب بکشانم.. و هر شب خود را به خاک بسپارم و یک تف هم بیاندازم روی قبرم..

...

آسمان نارنجی‌‌ست..

یک نفر می‌دود.. صدای پایش، جا می‌ماند پشت شمشادها..



۶۲

 

غریب آن غربت واژه است 

که وقتی هست 

دیگر فرقی نمی‌کند 

تو در غربت باشی 

یا غربت در تو..

۶۱

 

خسته‌ام از این هبوط..

60


ثانیه به ثانیه

بی‌انتهاتر از توان اتاقم می‌شوی..


59


از اوج سرسپردگی‌های شب

سایه‌ی مردی می‌افتد که شبیه خودش نیست..

58


بیا امروز را سر کنیم

با سیگارهایی که نخ، نخ، وجودمان را می‌کشند..

شاید که باز شود کلاف کهنه‌ی بغض‌هایمان..

۵۷

 

عشق‌های من 

می‌میرند.. 

حتی 

پیش از تولد..