با نگاه خستهاش زل میزند به من.. نگاهش شبیه آدمهایی است که به سمت چوبهی دار میبرندشان...
میگویم: اگر خواستی کارت بفرستی، تاریک و مهیب و ترسناک باشد بیشتر دوست خواهم داشت..
چشمهایش نزدیک میشوند.. کک و مکهای صورتش هم... میگوید.. از روزهای خوبی که خواهند آمد میگوید.. از همان حرفهای صد من یک غازی که خودش هم باورشان ندارد.. هیجان دارد صدایش..
میدانم در دل دوست دارد این رفتن را.. این نبودن را.. راستش ..برای من دیگر فرقی نمیکند.. دیگر هیچ چیز هیچ فرقی نمیکند.. برای من همین هم زیادی است که روزها را به شب بکشانم.. و هر شب خود را به خاک بسپارم و یک تف هم بیاندازم روی قبرم..
...
آسمان نارنجیست..
یک نفر میدود.. صدای پایش، جا میماند پشت شمشادها..
بیا امروز را سر کنیم
با سیگارهایی که نخ، نخ، وجودمان را میکشند..
شاید که باز شود کلاف کهنهی بغضهایمان..