هرگاه به این کلمه "مرگ" فکر میکنم، ناگزیر به این نتیجه میرسم که خالی از محتواست... چیزی غیر قابل لمس و دور از ذهن...
آنجا، در آن خانهی قدیمی گوشهی شهر... میان درختان توت... دوران نقاهتش را پشت سر میگذاشت... در واقع آمادهی مرگ میشد...
برای ملاقاتش حق نداشتم گل ببرم.. یکی از شعرهایش را تا کرده بودم در جیبم تا برایش بخوانم... همانی که قرار بود در آن محفل شب شعر کذایی خوانده شود...
اواسط بهار بود...چقدر لاغر شده بود... چقدر زرد...همین طور شال و کلاه کرده کنار بخاری لم داده بود...بغض میامد میان راه نفسم... لبخند میزدم...
-خوبی پیرمرد؟؟؟
با خندههای خش دارش میگفت: من هنوز جوونم...
و اشکهای بیاختیار من..
میگفتند تمام جراحیهای لازم انجام شده... میگفتند حداکثر تا دو ماه... خوب میدانستم از این حداکثرهای بیخودی زیاد گفتهاند...تمام کلاسهای عرفانی و انرژی درمانی و فرادرمانی را شرکت میکردم که شاید...
-اینجا هوا هم خیلی خوب است... نه؟؟؟
- آره ولی یه کم سرد... و زیادی بیحوصله... تمام بدنم درد میکند...
همانطور که انگشتانم اشکهایم را پاک میکرند گفتم... یه ماساژ حسابی میچسبه الان..
دستانم را که از روی چندین لایه لباس به پشتش میکشیدم... تمام استخوانهایش حس میشد...
- آرومتر دختر... دردم میآید...
لبخند میزد...