مدام از تلخی این روزهایم میگویی
و من تنها..
واژهها را..
قبل از اینکه متولد شوند
در آرامگاهشان دفن میکنم..
میان این بودن و نبودن های مکرر در حال نوسان بودم
در همان کافه ای که بعد از تو هر روزش را غبار گرفته..
با آن تلخی مشکی رنگ همیشگی..
. .
صدایی در سکوت می گریست..
نگاهی به در مانده بود..
و شاعری..
یک فنجان بغض سفارش می داد..