۵

هر بار که می خواستند فریاد بزنند آب می رفت در حلقشان.. نگاهم به آکواریوم.. دستورات و یادآوری هایش همچنان ادامه داشت.. ته همه جملاتش هم یک "گوش می کنی چی می گم؟ " اضافه می کرد که مجبورت کند به این کار.. تلفن که قطع شد آرزو می کردم ای کاش او هم ماهی بود..

چای یخ کرده ام را سر می کشم.. فرو می روم روی آن کاناپه ای که آن طرفش لباس هایم آویزان است.. اسکار مثل اعدامی هایی که روز آخر زندگیشان است خیره شده به یک دور دست نا معلوم.. قوطی های باز شده ی کنسرو روی میز خودنمایی می کنند.. کتاب هایم روی زمین دارند نقش سنگ فرش را بازی می کنند.. کله بوفالویی خرناس می کشد.. هندوانه ای که خریده بودم جلوی در به زن همسایه دادم... تنهایی هندوانه خوردن مثل تنها مردن است.. مثل اینکه تمام اشعار حافظ یک شبه از یادش رفته باشد..

آن طرف تر لجن خوار لجن‌ها را بالا می‌آورد.. من زندگی نکبتی‌ام را.. 

این است یلدای من.. 

یلدای تنهای من.. 

یلدا..

۴

بیا..

بیا برگردیم

از این بزرگ سالی های کسالت بار

به همان دورهای خوشایند..

همان جا که کودکی هایم را جا گذاشتم

آن جا که چشمانم.. دروغ هایم را فاش می کردند

...

۳

 

یک جای این زندگی

همیشه می لنگد

یا خروس به موقع نمی خواند

یا صبح

مثل شب به تاریکی تن سپرده است

یا چشمان ما

به روشنی گشوده نمی شود

یا..

تیرگی همیشگی است

و این را کسی نمیداند...