آدم وقتی سرش از تنش جدا شد، دیگر هیچ متد تلقین به نفسی به دردش نمیخورد که بگوید نخیر.. سرم به تنم چسبیده...
"سعی کن اینو درک کنی عزیزم.."
میبینی؟
داری آرام آرام کم میشوی از زمزمهی آب..
هیاهوی گنجشکهای آن خیابان ۱۲ متری
داری پاک میشوی از حافظهی صبح..
دیگر هیچکدام از کافهها از تو یاد نمیکنند..
و من خشک و مات
تنها برایشان دست تکان میدهم..