بی تو
نه بوی ِ خاک نجاتم داد
نه شمارش ستاره ها تسکینم
چرا صدایم کردی
چرا ؟
سراسیمه و مشتاق
سی سال بیهوده ، در انتظار تو ماندم و نیامدی
نشان به آن نشان
که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت
و عصر
عصر والیوم بود
و فلسفه بود
و ساندویچ دل وجگر
"حسین پناهی"
"اینجا همه از هم میپرسند:
- حالت چطور است؟
اما کسی یک بار هم
از من نپرسید: -بالت.."
قیصر امینپور
بوی باران میداد هوا.. بوی خاک.. و آن همه روز که گذشته بود از آخرین دیدارمان..
خوشحال بودم.. از اینکه هنوز هم هستم در خاطراتشان.. از اینکه مثل من همه چیز را دفن نکرده بودند.. اینکه هنوز هم زندهاند و میتوانند لبخند بزنند میان این همه جماعت مرده..
استاد.. که فکر میکنم هر چند سال هم که بگذرد چهرهاش هیچ تغییری نخواهد کرد.. با همان لبخندهای گشادش استقبال میکرد و مدام میگفت.. تو بهترین و در عین حال احمقترین شاگردی بودی که تا به حال داشتم..
برای اجرای کنسرتشان آماده میشدند.. دیدنشان یک حس شعف همراه با حسرت داشت.. حسرت غریبگی انگشتانم با نتها.. حسرت دور بودن از جمع پرشوری که میشد در کنارشان احساس امنیت داشت..
در تمام مدت برگشت به این فکر میکردم که.. آری استاد.. من احمق بودم.. هستم حتی.
همیشه.. همیشه همه چیز را .. به اوج که میرسید رها میکردم.. میکنم.. و این یک جورهایی بخشی از وجود من است.. مثل همین سازی که عاشقش بودم.. مثل همان کسی که عاشقش بودم .. مثل... خُب مثل خیلی چیزهای دیگر..
میگوید: اگر یک روز دختر داشتم.. دلم میخواست که مثل تو بود..
فکر میکنم.. اگر یک روز دختر داشته باشم.. اصلا دلم نمیخواهد که مثل من باشد..