یک بار دیگر هم آمده بود در خیالم.. آن شب که بیباران بودند کوچه باغهای پشت خانه.. از لای درختهای توت آمد.. دستم را گرفت و کشاندم کنار تیر چراغ برق و شاپرکها را نشانم داد..
...
اینجا آسمان همیشه ابری است ساشوا.. همیشه غباری هست در هوا.. میان آدمها..چیزی شبیه اندوه.. و من خستهتر از همیشه.. فقط .. فقط یک نگاهم..
نگارنم نباش.. دیگر نگرانم نباش.. همه چیز خوب است.. همهی اشکها را ریختهام.. پاکتهای سیگار خالیاند.. امروز آخرین ماهی آکواریوم هم مرد و من دیگر مواظب هیچ چیز نیستم.. دیگر نگران هیچ چیز نیستم... این روزها که میگذرد.. خالیام از احساس.. خالی..
...
حالا... هر شب که پردهها را باد تکان میدهد.. میآید... آرام آرام.. از پشت پیچکهای دیوار همسایه.. میآید و در گوشم میخندد.. میآید و حسرتهای گذشته را به یادم میآورد.. حسرت نوازش موهایش..