میدانی ساشوا.. من از همان کودکی.. از همان کودکیهایی که درست یادم نیست.. میترسیدم از اینکه خوابم ببرد و یک نفر گم شود میان کابوسهایم.. مثل آن شب که مادربزرگ گم شد و انگار که خواب رفته باشد همه چیز.. میترسیدم از هیاهوی آن دور دستها.. از اینکه آدمهای مغموم چشمهاشان آبی شود ناگهان و راهشان را بکشند و بروند از کنارم بیآنکه ببینندم..
من از گم شدنها میترسم.. وقتی که.. دیوارهای سرد.. شیهه میکشند..