۷۷

 

می‌دانی ساشوا.. من از همان کودکی.. از همان کودکی‌هایی که درست یادم نیست.. می‌ترسیدم از اینکه خوابم ببرد و یک نفر گم شود میان کابوس‌هایم.. مثل آن شب که مادربزرگ گم شد و انگار که خواب رفته باشد همه چیز.. می‌ترسیدم از هیاهوی آن دور دست‌ها.. از این‌که آدم‌های مغموم چشم‌هاشان آبی شود ناگهان و راهشان را بکشند و بروند از کنارم بی‌آنکه ببینندم..

من از گم شدن‌ها می‌ترسم.. وقتی که.. دیوارهای سرد.. شیهه می‌کشند..

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد