۶۷

 

می‌بینی؟ 

داری آرام آرام کم می‌شوی از زمزمه‌ی آب.. 

هیاهوی گنجشک‌های آن خیابان ۱۲ متری

داری پاک می‌شوی از حافظه‌ی صبح.. 

دیگر هیچکدام از کافه‌ها از تو یاد نمی‌کنند.. 

و من خشک و مات 

تنها برایشان دست تکان می‌دهم..

نظرات 4 + ارسال نظر
محسن محمدپور چهارشنبه 2 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:14 ب.ظ http://paarseh.blogsky.com

چقدر غمگینی...
تلخی ات انگاری با هیچ چیزی شیرین نمیشه...

تلخ هم نیستیم دیگر حتی..

سونات چهارشنبه 2 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:28 ب.ظ http://eternal.blogsky.com

بهار
یاد آخر حرف های نوست

تکرار ..

بخاراتِ روح ِ من چهارشنبه 2 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 03:14 ب.ظ http://www.irsa20.blogfa.com

سلام میرا

نمیدونم چی باعث شد که دلم بخواد با تو برم به کافه ی محسن....شاید به خاطر ِ چند خطی که نوشتی...شاید به خاطر ِ همون یک فنجان بغض....شاید عجیب باشه....شاید

دوست داشتی بگو تا با هم برویم فنجانهایمان را از بغض پر کنیم....گذشته ی مان را دود.........

فنجان‌ها‌یمان پٌرند از بغض و ما دیگر حتی خالی از احساس..
-
عجییب نیست... به اندازه دود شدن گذشته..
می‌رویم شاید..
یک روز خوب می رویم رفیق بعد از این : )

سوجی پنج‌شنبه 3 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:20 ق.ظ http://eternal.blogsky.com

چقدر زیبا بود

دو تا اسم داری‌هااا : ))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد