نمیدونم چی باعث شد که دلم بخواد با تو برم به کافه ی محسن....شاید به خاطر ِ چند خطی که نوشتی...شاید به خاطر ِ همون یک فنجان بغض....شاید عجیب باشه....شاید
دوست داشتی بگو تا با هم برویم فنجانهایمان را از بغض پر کنیم....گذشته ی مان را دود.........
فنجانهایمان پٌرند از بغض و ما دیگر حتی خالی از احساس.. - عجییب نیست... به اندازه دود شدن گذشته.. میرویم شاید.. یک روز خوب می رویم رفیق بعد از این : )
چقدر غمگینی...
تلخی ات انگاری با هیچ چیزی شیرین نمیشه...
تلخ هم نیستیم دیگر حتی..
بهار
یاد آخر حرف های نوست
تکرار ..
سلام میرا
نمیدونم چی باعث شد که دلم بخواد با تو برم به کافه ی محسن....شاید به خاطر ِ چند خطی که نوشتی...شاید به خاطر ِ همون یک فنجان بغض....شاید عجیب باشه....شاید
دوست داشتی بگو تا با هم برویم فنجانهایمان را از بغض پر کنیم....گذشته ی مان را دود.........
فنجانهایمان پٌرند از بغض و ما دیگر حتی خالی از احساس..
-
عجییب نیست... به اندازه دود شدن گذشته..
میرویم شاید..
یک روز خوب می رویم رفیق بعد از این : )
چقدر زیبا بود
دو تا اسم داریهااا : ))