63


با نگاه خسته‌اش زل می‌زند به من.. نگاهش شبیه آدم‌هایی است که به سمت چوبه‌ی دار می‌برندشان...

می‌گویم: اگر خواستی کارت بفرستی، تاریک و مهیب و ترسناک باشد بیشتر دوست خواهم داشت..

چشم‌هایش نزدیک می‌شوند.. کک و مک‌های صورتش هم... می‌گوید.. از روزهای خوبی که خواهند آمد می‌گوید.. از همان حرف‌های صد من یک غازی که خودش هم باورشان ندارد.. هیجان دارد صدایش..

می‌دانم در دل دوست دارد این رفتن را.. این نبودن را.. راستش ..برای من دیگر فرقی نمی‌کند.. دیگر هیچ چیز هیچ فرقی نمی‌کند.. برای من همین هم زیادی است که روزها را به شب بکشانم.. و هر شب خود را به خاک بسپارم و یک تف هم بیاندازم روی قبرم..

...

آسمان نارنجی‌‌ست..

یک نفر می‌دود.. صدای پایش، جا می‌ماند پشت شمشادها..



نظرات 3 + ارسال نظر
گوشه ی تنهایی دوشنبه 29 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 08:33 ق.ظ http://goosheietanhaee.blogfa.com

صدای پایش جا می ماند پشت بهار..

بهارت به شادکامی-<@

مرسی الف جان ما : )

محسن محمدپور سه‌شنبه 1 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 10:15 ب.ظ http://paarseh.blogsky.com

سلام...
اتفاقی اومدم اینجا...

خوش آمدید
و درود : )

... یکشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 04:41 ب.ظ http://successking.blogfa.com/

بگو آنقدر با تنهایی جنگید که از رو بردش ..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد