بوی آخرهای پاییز را میدهی..
همان آخرها که همه چیز رنگ میبازد..
بیا تا برایت بگویم
میخواهم با تک سیم آخر..
نت "دو" را بنوازم برایت
با گامهایی تا بینهایت..
دلم تنگ است برای آن شعبههای خیالی مک دونالد..
همهی مرا پر میکنی، از آن حرفهای ممنوعه..
بت شکن...
میان این بودن و نبودن های مکرر در حال نوسان بودم
در همان کافه ای که بعد از تو هر روزش را غبار گرفته..
با آن تلخی مشکی رنگ همیشگی..
. .
صدایی در سکوت می گریست..
نگاهی به در مانده بود..
و شاعری..
یک فنجان بغض سفارش می داد..
هرگز کسی به کشتن خویش چنین کمر نبست، که من به زیستن خویش..
امروز دست گیر که فردا، از دست رفته است، انسان خستهای که نجاتش به دست توست..
هیچ وقت امید کسی رو ازش نگیر..
شاید این تنها چیزی باشه که براش باقی مونده..
صد سال بعد از تنهایی ما..