۵

هر بار که می خواستند فریاد بزنند آب می رفت در حلقشان.. نگاهم به آکواریوم.. دستورات و یادآوری هایش همچنان ادامه داشت.. ته همه جملاتش هم یک "گوش می کنی چی می گم؟ " اضافه می کرد که مجبورت کند به این کار.. تلفن که قطع شد آرزو می کردم ای کاش او هم ماهی بود..

چای یخ کرده ام را سر می کشم.. فرو می روم روی آن کاناپه ای که آن طرفش لباس هایم آویزان است.. اسکار مثل اعدامی هایی که روز آخر زندگیشان است خیره شده به یک دور دست نا معلوم.. قوطی های باز شده ی کنسرو روی میز خودنمایی می کنند.. کتاب هایم روی زمین دارند نقش سنگ فرش را بازی می کنند.. کله بوفالویی خرناس می کشد.. هندوانه ای که خریده بودم جلوی در به زن همسایه دادم... تنهایی هندوانه خوردن مثل تنها مردن است.. مثل اینکه تمام اشعار حافظ یک شبه از یادش رفته باشد..

آن طرف تر لجن خوار لجن‌ها را بالا می‌آورد.. من زندگی نکبتی‌ام را.. 

این است یلدای من.. 

یلدای تنهای من.. 

یلدا..

نظرات 3 + ارسال نظر
حواس پرت جمعه 9 دی‌ماه سال 1390 ساعت 04:23 ق.ظ http://haze.blogsky

من این پست رو خیلی دوست داشتم.

..
درود

علیرضا جمعه 9 دی‌ماه سال 1390 ساعت 02:28 ب.ظ

چقدر زیبا مینویسی
به دل میشینه

مرسی عزیز..
کاش لینک هم می‌ذاشتی..

بــاران جمعه 9 دی‌ماه سال 1390 ساعت 03:40 ب.ظ http://baraann.blogsky.com

نوشته هات بغضم میاره ...

شاید چون با بغض نوشته شده..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد