۱۰۷

 

   

 

 

closed 

 

 

  

 

 

 

"من مفهوم یک افسانه‌ی شوم را 

با شک خود مقیاس کرده‌ام 

و چیزی شبیه به کفتار را  

از آن بیرون  

همیشه منتظر 

منتظر لاشه‌ای در آستانه‌ی شکستن.. 

.. 

من هیچگاه مادرم را نمی‌بخشم 

که من را به دنیا آورد.. 

و دیگر لحظه‌های کثیف دروغ را 

در مرداب زندگی غرق نخواهم کرد 

غرق خواهم شد 

در سکوت سیال شب 

در عبور عریان عشق 

و همیشه تر از همیشه 

در غروب 

طلوع خواهند کرد 

چشمانم.." 

۱۰۵

 

شیطان بگو که دست خدا در کار بود..

۱۰۴

 

چه اسفندها.. آه! 

چه اسفندها که دود کردیم  

برای تو ای روز اردیبهشتی 

که گفتند این روزها میرسی 

از همین راه..! 

                                    "قیصر امین‌پور"

۱۰۳

 

بی تو
نه بوی ِ خاک نجاتم داد
نه شمارش ستاره ها تسکینم
چرا صدایم کردی
چرا ؟
سراسیمه و مشتاق
سی سال بیهوده ، در انتظار تو ماندم و نیامدی
نشان به آن نشان
که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت
و عصر
عصر والیوم بود
و فلسفه بود
و ساندویچ دل وجگر 

 

                                                      "حسین پناهی"                                    

۱۰۲

 

شجاعانه می‌ترسم از  

نگاه تلخ حقیقت 

در پشت یک خیال..

۱۰۱

 

میان سکوت سطر‌ها.. دست‌های تو...

۱۰۰

 

"اینجا همه از هم می‌پرسند: 

- حالت چطور است؟ 

اما کسی یک بار هم  

از من نپرسید: -بالت.." 

           

                                 قیصر امین‌پور

۹۹

 

بگو اونقدر تو تنهایی خودش دست و پا زد که مرد..

۹۸

 

باید خطر کنم 

قبل از آنکه از لای کتاب‌ها به دنیا بیایی 

و تیزی سخنانت را 

در قلبم غلاف کنی..

۹۷

 

بوی باران می‌داد هوا.. بوی خاک.. و آن همه روز که گذشته بود از آخرین دیدارمان..

خوشحال بودم.. از اینکه هنوز هم هستم در خاطراتشان.. از اینکه مثل من همه چیز را دفن نکرده بودند.. اینکه هنوز هم زنده‌اند و می‌توانند لبخند بزنند میان این همه جماعت مرده..  

 استاد.. که فکر می‌کنم هر چند سال هم که بگذرد چهره‌اش هیچ تغییری نخواهد کرد.. با همان لبخندهای گشادش استقبال می‌کرد و مدام می‌گفت.. تو بهترین و در عین حال احمق‌ترین شاگردی بودی که تا به حال داشتم.. 

برای اجرای کنسرتشان آماده می‌شدند.. دیدنشان یک حس شعف همراه با حسرت داشت.. حسرت غریبگی انگشتانم با نت‌ها.. حسرت دور بودن از جمع پرشوری که می‌شد در کنارشان احساس امنیت داشت.. 

در تمام مدت برگشت به این فکر می‌کردم که.. آری استاد.. من احمق بودم.. هستم حتی. 

همیشه.. همیشه همه چیز را .. به اوج که می‌رسید رها می‌کردم.. می‌کنم.. و این یک جورهایی بخشی از وجود من است.. مثل همین سازی که عاشقش بودم.. مثل همان کسی که عاشقش بودم .. مثل... خُب مثل خیلی چیزهای دیگر..